چند روزی است قفسی ساخته ام.
قفسی بی پنجره - بی در..
بی نور..
که برای دل من که در آن زندانی است.
فراموشی را معنا کنم.
روزها میگذرند...
یاد طلوعی اکنون .. میکند
روشن... شب تنهایی را.
و یاد غروب...
بیدار میکند. شوق تمام ستارگان را.
اکنون دل تنهایم .. تنهاتر شده است
دارد در رویای سرد آهن .. به دنبال پنجره ای میگردد.
باز کند به سر واژه نور.
میدانم روزی...
روزی خواهد آمد که وحشت غبار خواهد شد.
و دل سرد آهن پنجره ای خواهد شد
روی همه واژه های
صبح...
نظرات شما عزیزان: