لحظه ها مي گذرند. ان قدر چشم براهم که هنوز.
با صداي وزش باد سخن ميگويم .
ومدام شکوه ها را به تن تيره شبهاي سکوت.
من فراموش شده . در بدر فاصله ها.
عابر جاده تنهايي خود.
سمت پرواز به تنديس تو .آيينه و نور..
دست خالي مرا هم به دو دستت بسپار.
ببرم خانه رويايي دور.
يا که برگرد بيا.تا که انديشه ماندن باقي ست.
ترسم از روز سياهي ست بيايي و چه سود..
رفته باشم و بداني که چه دير آمده اي....
نظرات شما عزیزان: