تمام كه شدم، تازه فهمیدم
تمام طول تنهاییم را به تماشا نشسته بودم
راهی به رهایی میجستم
كدام راه؟ نمیدانم ...
تنهایی بر سرزمین سرنوشتم
پایدار ماند، از بند نرستم ...
اینك ، از روزهای گرفته بارانی
و تنهایی مهلك تنی آمدهام،
حال سفری به انتهای شب
به غروبی ممتد
به روزی بیرمق و ابری
كه بوی خاطرات كهنه میدهد
به سرزمین آرزوهای محال
بدرود، آغوش باز نیاز !
بدرود، تندیس باران خورده انتظار
در پیچ خیابان!
بدرود، کلبه جاوید تنهایی !
بدرود، احساس خوش سرگردانی
در پس كوچههای تاریک تنهایی !
روبرو ....
لحظههای كش دار دلمردگی
در چین و چروك این به اصطلاح زندگی
نظرات شما عزیزان: