از همان لحظه که آهسته به من خندیدی
از نگاهم به خدا، راز مرا فهمیدی
راز من عشق به تو، عشق به چشمان تو بود
تو که از آینه و نوری و از خورشیدی
بی گمان، عاشق این شاعر تنها بودی
مثل یک غنچه، تو از شاخه مرا می چیدی
با نگاهی که پر از حس غریب غم بود
چهره ی خسته و غمگین مرا می دیدی
غم من، مضطرب ات کرد و پریشان بودی
آمدی پیش من و حال مرا پرسیدی
خواب دیدم که تو در اوج عزل های منی
آمدی سوی من و روی مرا بوسیدی
لحظه ای صبر نکردی و شتابان رفتی
من به دنبال تو و تو به غزل کوچیدی
پرسشی داشتم از تو، پری کوچک من!
چه شد آن لحظه که از عاشق خود رنجیدی؟؟؟
از فروغت، دل من، مثل مهتاب است
ای که چون ماه به شام دل من تابیدی
از همان لحظه تو در کنج دلم جا کردی
از همان لحظه که آهسته به من خندیدی
نظرات شما عزیزان: