مادر،
رو به سمت نور و آیینه می ایستد.
مادر خسته است،
خسته از بو دنها،
و خسته از تکرار امروز و فرداها،
هنوز دلواپس کسانیست که جا گذاشته،
و پس از سالها شبی با کفنی بر دوش ،
از کنار سایه ها میگذرد،
می آید و شعرهای ناتمام مرا ورق میزند،
پتوی چهار خانه اش را تا زیر چانه ام بالا میکشد.
و بعد،
چنان آهسته از کنار زندگی میگذرد،
تا مرگ از شمارش مردگانش نفهمد که یکی را کم دارد
نظرات شما عزیزان: