نرو ...
از حضورم نترس
من چیزی جزء سایه ی یک تنهایی بیش نیستم
نرو ...
که همین رفتن ها مرا به اینجا کشانده است
باور کن
بودنم را ...
سیاهی گم شده چشمانم در سپیدی روز ...
مردمک بیچاره ی چشمانم ...
که دلش برای تو لک زده
بمان و بدان و باور کن
این دو روز زندگی ام را
این عمر کوتاهم ،
که ثانیه ای ، هزار سال طول می کشد
بخوان ،
این کلمات آویزان شده از چشمانم
که آفتاب بی اعتنای روزگار از رنگ و رو انداخته شان
ببین ،
جز یک سایه چیزی نمانده است
از آن همه اشتیاق ...
همین که می بینی مانده است
از مردی که سال هاست نقاب به صورت دارد
و خنده اش ، کفری بیش نیست
بخند ...
تا شاید با دروغی بر لبهای تو
چشمانم را ببندم
نظرات شما عزیزان: