امروز هم بگذشت ،
فردا چه خواهد شد
آیا چنین تلخ و غم انگیز است ،
سرد است ، دلگیر است ،
از افسانه های درد لبریز است
یا قصه های دیگری دارد؟
آیا همین رویای ناپیداست ،
آیا همین امروز در فرداست ،
آیا همین تکرار ساعت هاست
یا لحظه های بهتری دارد؟
امروز هم بگذشت ،
فردا چه خواهد شد؟
در آرزوی مبهم فردا ،
امروز خود را برده ایم از یاد ،
در خویش می سوزیم ،
با درد می سازیم
یا خویش را از خود کنیم آزاد ،
یا در سکوتی سر به سر فریاد ،
آهسته میگوییم
ای روزگاران هرچه بادا باد
این شیوه هم آشیانی نیست ،
این راه و رسم زندگانی نیست
فردا هم امروزیست ،
درگیر فردا ها ،
درگیر این آینده پیچیده مبهم ،
درگیر بازی کردن با صد کرور آدم
نقش من اینجا چیست؟
این گونه باید زیست؟
باید چو مرغی رام و دست آموز ،
با چند حرف مردم دیروز درباره فردا ،
فردای ناپیدا ،
امروز را از چشم خلق افکند؟
من خود اسیر هستی ام ،
با حکم بودن ،
بر قفس پابند ،
نگسسته ام از خویش این پیوند
گر شعر فردا می کنم آغاز ،
سرگرم میسازم درون را با کلامی چند
دیروز هم می گفتم از فردا ،
امروز آن فردای دیروز است
دیروز بهتر بود ،
دیروز غم هم شادی آور بود ،
مثل غم امروز ،
بر دوش آن بیچاره مادر بود
:مادر به من میگفت
آینده بر کام است ،
آینده ننگین نیست ،
آینده خوش کام است
امروز فردایی که می گفت او رسیده است
سرد و غمین و بی سرانجام و تکیده است
فردای ما هم می رسد ای مادر دلسوز ،
فرسوده تر ، تنها تر از دیروز
امروز هم بگذشت ، فردا چه خواهد شد؟
روحم دگر زین گفت و گو پژمرد ،
امروز را هم این فریب جاودان برد
:با خویش می گویم
در اوج باید بود ، در اوج باید مرد
نظرات شما عزیزان: