حالا تو
كه چشمانت انقدر كافور نوشيده اند
كه گندم هاي روييده ازدستانم
پير مي شوند
انقدر پير
... كه انگشتانم
تكه تكه
فرو میریزند
و دردهاي من
شانه هاي خاك را
پينه مي بندند
و چشمانم يك باران زخمي را
جنین مي شود
مي فهمم امروز پياده نيامده اي !
تا دختري از جنس بي ستارگي را
ميان حوصله ات
هاشور بزنی...
نظرات شما عزیزان: