.
 

 
 

 
 
 

 
.
 
 

به وبلاگ بهترین ها خوش آمدید
ایمیل مدیر :

» شهريور 1390
» تير 1390
» خرداد 1390
» ارديبهشت 1390
» فروردين 1390
» اسفند 1389
» بهمن 1389
» دی 1389
» آذر 1389

» چت روم
» ترک یک گناه...خود ارضایی
» ****lip2lip****
» ****lip2lip****
» Just Download
» انبار عکس
» وبلاگ طرفداران جاستین بیبر
» طرفداران جاستین بیبر
» آموزش آهنگ سازی-میکس و مستر
» طلوع ترانه
» بهترین محصولات
» به یاری اهورا مزدا
» Live Music and Entertainment
» کیت اگزوز
» زنون قوی
» چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بهترین ها و جدیدترین ها و آدرس afshinzehtab.LoxBlog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 30
بازدید دیروز : 52
بازدید هفته : 122
بازدید ماه : 122
بازدید کل : 81294
تعداد مطالب : 1344
تعداد نظرات : 25
تعداد آنلاین : 1



این صفحه را به اشتراک بگذارید

RSS
 
پنجره دل
نویسنده افشین  تاریخ ارسال شنبه 6 فروردين 1390 در ساعت 10:46

وقتی از پنجره دلت
به آسمون آبی خوبیهایت می نگرم
احساسی در درونم می گوید
کاش وسعت آبی لحظه هایت
مال من بود

 
.:: ::.
 
بغــلم كـن
نویسنده افشین  تاریخ ارسال شنبه 6 فروردين 1390 در ساعت 1:4

بغــلم كـن عشـق خوبـم بذار حـس كـنم تنــت رو...

 از حـرارتــت بـمـــــیرم بـگــــیرم عــطـر تنـــت رو...

واسـه مـن آغوشـه گرمـت تـنهاجـای امن دنیـاس...

مـنو كـه بـغل بگـیری گـم میشم تـو شــهر رویــــا...

 بنـدمیـاد نفـس تـو سینم مــثل مجـنون پیش لـیلا...

 ســاز آشـنای قلبـت خـوش تـرین آهـنگ دنیــاس...

به تــو شفـاف و بـرهنه دل ســپردم بــی محـــابا...

 بــغلم كـن تا نــمیرم بی تـو...تو دستـای ســـــرما...

 
.:: ::.
 
اشعار زیبا برای مادر
نویسنده افشین  تاریخ ارسال پنج شنبه 4 فروردين 1390 در ساعت 19:25

آسمان را گفتم
می توانی آيا
بهر يک لحظهء خيلی کوتاه
روح مادر گردی
صاحب رفعت ديگر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
کهکشان کم دارم
نوريان کم دارم
مه وخورشيد به پهنای زمان کم دارم
************************************
خاک را پرسيدم
می توانی آيا
دل مادر گردی
آسمانی شوی وخرمن اخترگردی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
بوستان کم دارم
در دلم گنج نهان کم دارم
************************************
اين جهان را گفتم
هستی کون ومکان را گفتم
می توانی آيا
لفظ مادر گردی
همهء رفعت را
همهء عزت را
همهء شوکت را
بهر يک ثانيه بستر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
آسمان کم دارم
اختران کم دارم
رفعت وشوکت وشان کم دارم
عزت ونام ونشان کم دارم
************************************
آنجهان راگفتم
می توانی آيا
لحظه يی دامن مادر باشی
مهد رحمت شوی وسخت معطر باشی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
باغ رنگين جنان کم دارم
آنچه در سينهء مادر بود آن کم دارم
************************************
روی کردم با بحر
گفتم اورا آيا
می شود اينکه به يک لحظهء خيلی کوتاه
پای تا سر همه مادر گردی
عشق را موج شوی
مهر را مهر درخشان شده در اوج شوی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
بيکران بودن را
بيکران کم دارم
ناقص ومحدودم
بهر اين کار بزرگ
قطره يی بيش نيم
طاقت وتاب وتوان کم دارم
************************************
صبحدم را گفتم
می توانی آيا
لب مادر گردی
عسل وقند بريزد از تو
لحظهء حرف زدن
جان شوی عشق شوی مهر شوی زرگردی
گفت نی نی هرگز
گل لبخند که رويد زلبان مادر
به بهار دگری نتوان يافت
دربهشت دگری نتوان جست
من ازان آب حيات
من ازان لذت جان
که بود خندهء اوچشمهء آن
من ازان محرومم
خندهء من خاليست
زان سپيده که دمد از افق خندهء او
خندهء او روح است
خندهء او جان است
جان روزم من اگر,لذت جان کم دارم
روح نورم من اگر, روح وروان کم دارم
************************************
کردم از علم سوال
می توانی آيا
معنی مادر را
بهر من شرح دهی
گفت نی نی هرگز
من برای اين کار
منطق وفلسفه وعقل وزبان کم دارم
قدرت شرح وبيان کم دارم
************************************
درپی عشق شدم
تا درآئينهء او چهرهء مادر بينم
ديدم او مادر بود
ديدم او در دل عطر
ديدم او در تن گل
ديدم اودر دم جانپرور مشکين نسيم
ديدم او درپرش نبض سحر
ديدم او درتپش قلب چمن
ديدم او لحظهء روئيدن باغ
از دل سبزترين فصل بهار
لحظهء پر زدن پروانه
در چمنزار دل انگيزترين زيبايی
بلکه او درهمهء زيبايی
بلکه او درهمهء عالم خوبی, همهء رعنايی
همه جا پيدا بود
همه جا پيدا بود

 
.:: ::.
 
یادش بخیر
نویسنده افشین  تاریخ ارسال پنج شنبه 4 فروردين 1390 در ساعت 18:48


میایی

میروی

و فراموش می کنی در گذر زمان

در لابلای پیچیدگی عشق نو

من را – من تنها را -

*

به نیازی صدا میکنی مرا

و به نوازشی رها ...

دست یاری به سویم دراز می کنی و

دست نیاز محبتم را پس می زنی

*

یادش بخیر دستهایمان

دستهای تو که دلتنگ دستهای من میشدند

و دستهای من که بی دریغ نوازشگر بی کسی ات بودند.

دستهای خوب

دستهای پاک

یادش بخیر اشکهای دلواپسی

نگاه های خیسمان در لحظه ی وداع

دلتنگی امروز تا فردای صدا

یک ماه انتظار برای دوباره نو شدن ، تشنه تر شدن

*

به دیدارت می آیم و تو پاسخی به التماس دستانم نمی دهی

به دیدارت می آیم و تو نگاهم را نمی خوانی ...

 
.:: ::.
 
نویسنده افشین  تاریخ ارسال پنج شنبه 4 فروردين 1390 در ساعت 18:36

گـیرم که در بـاور تو به خـاک نشــسـتــه ام و سـاقـه هـای جــوانم از ضربه های تبرهایت زخم است با ریشه چه می کنی ؟

 گـیرم که بر سـر ایـن بـام بنشسته در کمین پرنده ای پرواز را علامت ممنوع میزند با جوجه های بنشسته در آشیانه چه می کنی ؟
 
گـیرم که می زنـی گـیرم که می بُـری گـیرم که می کـشی با رویش ناگزیر جوانه چه می کنی ؟؟؟

 
.:: ::.
 
نویسنده افشین  تاریخ ارسال پنج شنبه 4 فروردين 1390 در ساعت 18:34

 مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کـنی دردم
تو را می‌بینـم و میلـم زیادت می‌شود هر دم

بـه سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری
بـه درمانـم نـمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم

نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهـت گردم

ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هـم
کـه بر خاکـم روان گردی به گرد دامنـت گردم

فرورفـت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی
دمار از مـن برآوردی نـمی‌گویی برآوردم

شـبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می‌جستـم
رخـت می‌دیدم و جامی هـلالی باز می‌خوردم

کـشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نـهادم بر لـبـت لـب را و جان و دل فدا کردم

تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان می‌ده
چو گرمی از تو می‌بینم چه باک از خصم دم سردم  

 
.:: ::.
 
نویسنده افشین  تاریخ ارسال پنج شنبه 4 فروردين 1390 در ساعت 18:13

 
ما که پای عشـق تـو سوختیمـو ساختیم اینه روزگارمون
هرچی داشتیم یه شبه به هیچی باختیم اینه روزگارمون

*******

چـــی میخـــواد ســرت بــیاد خــدا میـدونــه عـــزیــزم
مــن دارم خـــاطـره هـــاتـــو تـــوی آتیــش میـــریـــزم

 
.:: ::.
 
خاطره
نویسنده افشین  تاریخ ارسال پنج شنبه 4 فروردين 1390 در ساعت 18:11

خاطرت آید که آن شب از جنگلها گذشتیم      

                     بر تن سبز درختان یادگاری می نوشتیم

با من اندوه جدائی نمیدانی چه ها کرد      

                      نفرین به دست سرنوشت تو را از من جدا کرد

بی تو برروی لبانم بوسه پژمرده گشته          

                      بی تو از این زندگانی قلبم آزرده گشته

بی تو ای دنیای شادی دلم دریای درد است   

                     چون کبوترهای غمگین نگاهم مات و سرد است

ای دلت دریاچه نور گر دلم را شکستی      

                    خاطراتم را بیاد ار هر جا بی من نشستی

 
.:: ::.
 
نویسنده افشین  تاریخ ارسال پنج شنبه 4 فروردين 1390 در ساعت 18:9

یك بار تو را در خواب دیدم
امّا نه !؟ خواب نبود بیدار بودم آن لحظه را...
و لحظه ای بود ...
در میان تمام لحظات خواب عمرم...
و دیدم...
و شنیدم...
آنچه باید می دیم...
و آنچه باید می شنیدم و احساس می كردم...

و من ماندم
در بیداری از آن لحظه...
و دیگر نتوانستم بخوابم !
من دیدم، پرده كنار زده شده بود...
امّا باز صبح دمان در این سرای خاك روحم به درون جسم پلیدم غلتید و دیگرنگذاشت بازگردم و بیدار بمانم.
و ببینم...
و بشنوم...
و احساس كنم... آنچه همهء خفتگان چشم باز خاكی آن را احساس نمی كنند.
...
..
.
و من می دانم اگر راز لحظه دیدن را با كسی واگویم...
چه شیرین بود و چه تلخ است حال !؟

نشانه ها... خانه نشانه ها را گم كرده ام و همین است كه دیگر نمی توانم بیدار گردم تا باز ببینم...
آه...
آه اگر تنها، تنها یك نشانه دیگر می بود ... می یافتمش نشانه دیگر و من می انم كه باز  خواهم یافت نشانه
فقط باید بپالایم خود را و همین
و دیگر هیچ.

 
.:: ::.
 
چیستم من ؟
نویسنده افشین  تاریخ ارسال پنج شنبه 4 فروردين 1390 در ساعت 18:4

 

چیستم من ؟ زاده یک شام لذت بار
ناشناسی پیش می راند در این راهم
روزگاری پیکری بر پیکری پیچید
من به دنیا آمدم بی آنکه خود خواهم
 
 
 
فروغ
 
.:: ::.
 
يادت بخير
نویسنده افشین  تاریخ ارسال پنج شنبه 4 فروردين 1390 در ساعت 17:28

ز چشمانم هرچه دور افتی به دل نزدیکتر باشی ، تو را کی می تواند روزگار از یاد من گیرد .

 
.:: ::.
 
بعد برو ...
نویسنده افشین  تاریخ ارسال پنج شنبه 4 فروردين 1390 در ساعت 17:22

صبر کن عشق تو تفسیر شود بعد برو ، یا دل از ماندن تو سیر شود بعد برو ، خواب دیدی که دل دست به دامان تو شد ، تو بمان خواب تو تعبیر شود بعد برو ، لحظه ای باد تو را خواند که با او بروی ، تو بمان تا به یقین دیر شود بعد برو ، صبر کن عشق زمینگیر شود بعد برو ، یا دل از دیده ی تو سیر شود بعد برو ، تو اگر کوچ کنی بغض خدا می شکند ، تو بمان گریه به زنجیر شود بعد برو .

 
.:: ::.
 
نویسنده افشین  تاریخ ارسال چهار شنبه 3 فروردين 1390 در ساعت 20:29

مي رسد روزي که فرياد وفا را سر کني

مي رسد روزي که احساس مرا باور کني

مي رسد روزي که نادم باشي از رفتار خود خاطرات رفته ام را مو به مو از برکني

مي رسد روزي که تنها ماند از من يادگار نامه هاي کهنه اي را که به اشکت تر کني

مي رسد روزي که صبرت سر شود در پاي من آن زمان احساس امروز مرا باور کني 

 
.:: ::.
 
بوسه
نویسنده افشین  تاریخ ارسال چهار شنبه 3 فروردين 1390 در ساعت 20:24

گفتمش :
- " شیرین ترین آواز چیست ؟ "
چشم ِ غمگینش به رویم خیره ماند
 قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیر ِ لب غمناک خواند :
 - " ناله ی زنجیرها بر دست ِ من ! "
گفتمش :
-" آنگه که از هم بگسلند ... "
خنده ی تلخی به لب آورد و گفت :
- " آرزویی دلکش است اما دریغ !
 بخت ِ شورم ره برین امید بست
وان طلایی زورق ِ خورشید را
 صخره های ساحل ِ مغرب شکست ! ... "
من به خود لرزیدم از دردی که تلخ
در دل ِ من با دل ِ او می گریست
گفتمش :
- " بنگر درین دریای کور
 چشم هر اختر چراغ ِ زورقی است ! "
 سر به سوی آسمان برداشت گفت :
 - " چشم ِ هر اختر چراغ زورقی ست
لیکن این شب نیز دریای ست ژرف
 ای دریغا شبروان ! کز نیمه راه
 می کشد افسون ِ شب در خواب شان ... "
 گفتمش :
- " فانوس ِ ماه
 می دهد از چشم ِ بیداری نشان ... "
 گفت :
-" اما درشبی این گونه گنگ
 هیچ آوایی نمی آید به گوش ... "
گفتمش :
 - " اما دل ِ من می تپد
 گوش کن ، اینک صدای پای دوست ! "
 گفت :
- " ای افسوس در ایندام ِ مرگ
 باز صید تازه ای را می برند
 این صدای پای اوست ! "
 گریه ای افتاد در من بی امان
 در میان ِ اشک ها ، پرسیدمش :
 - " خوش ترین لبخند چیست ؟ "
 شعله ای در چشم تاریکش شکفت
جوش ِ خون در گونه اش آتش فشاند
 گفت :
 - " لبخندی که عشق ِ سربلند
 وقت ِ مردن بر لب ِ مردان نشاند "
من ز جا برخاستم
بوسیدمش
 

 
.:: ::.
 
ناشناس
نویسنده افشین  تاریخ ارسال چهار شنبه 3 فروردين 1390 در ساعت 20:23

بر پرده های در هم امیال سر کشم
نقش عجیب چهره یک ناشناس بود

نقشی ز چهره یی که چو می جستمش به شوق
پیوسته میرمید و به من رخ نمی نمود

یک شب نگاه خسته مردی بروی من

لغزید و سست گشت و همانجا خموش ماند

تا خواستم که بگسلم این رشته نگاه

قلبم تپید و باز مرا سوی او کشاند

نو مید و خسته بودم از آن جستجوی خویش

با ناز خنده کردم و گفتم بیا بیا

راهی دراز بود و شب عشرتی به پیش

نالید عقل و گفت کجا می روی کجا

راهی دراز بود و دریغا میان راه

آن مرد ناله کرد که پایان ره کجاست

چون دیدگان خسته من خیره شد بر او

دیدم که می شتابد و زنجیرش به پاست

زنجیرش بپاست چرا ای خدای من ؟

دستی بکشتزار دلم تخم درد ریخت
اشکی دوید و زمزمه کردم میان اشک

زنجیرش بپاست که نتوانمش گسیخت

شب بود و آن نگاه پر از درد می زدود

از دیدگان خسته من نقش خواب را
لب بر لبش نهادم و نالیدم از غرور

کای مرد ناشناس بنوش این شراب را

آری بنوش و هیچ مگو کاندر این میان

در دل ز شور عشق تو سوزنده آذریست
ره بسته در قفای من اما دریغ و درد

پای تو نیز بسته زنجیر دیگریست

لغزید گرد پیکر من بازوان او

آشفته شد بشانه او گیسوان من

شب تیره بود و در طلب بوسه می نشست

هر لحظه کام تشنه او بر لبان من

ناگه نگه کردم و دیدم به پرده ها

آن نقش ناشناس دگر ناشناس نیست

افشردمش به سینه و گفتم به خود که وای

دانستم ای خدای من آن ناشناس کیست

یک آشنا که بسته زنجیر دیگریست ...

 

 
.:: ::.
 
عشق گمشده...
نویسنده افشین  تاریخ ارسال چهار شنبه 3 فروردين 1390 در ساعت 20:22

آن شب که بوی زلف تو با بوسه نسیم
 مستانه سر به سینه مهتاب می گذاشت
 با خنده ای که روی لبت رنگ می نهفت
 چشم تو زیر سایه مژگان چه ناز داشت
در باغ دل شکفت گل تازه امید
 کز چشمه نگاه تو باران مهر ریخت
 پیچید بوی زلف تو در باغ جان من
 پروانه شد خیالم و با بوی گل گریخت
آنجا که می چکید ز چشم سیاه شب
 بر گونه سپید سحر اشک واپسین
 وز پرتو شراب شفق بر جبین روز
 گل می شود مستی خندان آتشین
 آنکا که می شکفت گل زرد آفتاب
بر روی آبگینه دریاچه کبود
 وز لرزه های بوسه پروانگان باد
 می ریخت برگ و باز گل نوشکفته بود
آنجا که می غنود چمنزار سبزپوش
 در بستر شکوفه زرین ‌آفتاب
وز چنگ باد و بوسه پروانگان مست
 دامان کوه بود چو گیسو به پیچ و تاب
آنجا که مهر کوه نشین مست و سرگران
بر می گرفت از ره شب دامن نگاه
 در پرنیان نازک مهتاب می شکفت
نیلوفر شب از دل استخر شامگاه
 آنجا که می چکید سرشک ستاره ها
بر چهر نیلگون گل شتاب آسمان
در جست وجوی شبنم لغزنده شهاب
 مهتاب می کشید به رخسار گل زبان
در پرتو نگاه خوشت شبرو خیال
راه بهشت گم شده آرزو گرفت
 چون سایه امید که دنبال آرزوست
دل نیز بال و پر زد و دنبال او گرفت
آوخ! که در نگاه تو آن نشو خند مهر
 چون کوکب سحر بدرخشید و جان سپرد
 خاموش شد ستاره بخت سپید من
 وز نوامید غم زده در سینه ام فسرد
برگشتم از تو هم که در آن چشم خودپسند
 آن مهر دلنواز دمی بیشتر نزیست
برگشتم و درون دل بی امید من
 بر گور عشق گم شده یاد تو میگریست

 

 
.:: ::.
 
حسرت
نویسنده افشین  تاریخ ارسال چهار شنبه 3 فروردين 1390 در ساعت 20:21

از من رمیده یی و من ساده دل هنوز
بی مهری و جفای تو باور نمی کنم

دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این

دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم

رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید
دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم

دیگر چگونه مستی یک بوسه ترا

دراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنم

یاد آر آن زن ‚ آن زن دیوانه را که خفت

یک شب بروی سینه تو مست عشق و ناز

لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس

خندید در نگاه گریزنده اش نیاز

لبهای تشنه اش به لبت داغ بوسه زد

افسانه های شوق ترا گفت با نگاه

پیچید همچو شاخه پیچک به پیکرت

آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه

هر قصه ایی که ز عشق خواندی

به گوش او در دل سپرد و هیچ ز خاطره نبرده است

دردا دگر چه مانده از آن شب ‚ شب شگفت

آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است

با آنکه رفته یی و مرا برده یی ز یاد
می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت

ای مرد ای فریب مجسم بیا که باز

بر سینه پر آتش خود می فشارمت...
 

 
.:: ::.
 
گمگشته (فروغ فرخزاد)
نویسنده افشین  تاریخ ارسال چهار شنبه 3 فروردين 1390 در ساعت 20:20

من به مردی وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و امیدم

هر چه دادم به او حلالش باد

غیر از آن دل که مفت بخشیدم

دل من کودکی سبکسر بود

خود ندانم چگونه رامش کرد

او که میگفت دوستت دارم

پس چرا زهر غم به جامش کرد

اگر از شهد آتشین لب من

جرعه ای نوش کرد وشد سرمست

حسرتم نیست ز آنکه این لب را

بوسه های نداده بسیار است

باز هم در نگاه خاموشم
قصه های نگفته ای دارم

باز هم چون به تن کنم جامه

فتنه های نهفته ای دارم

بازهم میتوان به گیسویم

چنگی از روی عشق و مستی زد

باز هم می توان در آغوشم
پشت پا بر جهان هستی زد

باز هم می دود به دنبالم

دیدگانی پر از امید و نیاز

باز هم با هزار خواهش گنگ

میدهندم به سوی خویش آواز

باز هم دارم آنچه را که شبی

ریختم چون شراب در کامش

دارم آن سینه را که او میگفت

تکیه گاهیست بهر آلامش

ز آنچه دادم به او مرا غم نیست

حسرت و اضطراب و ماتم نیست

غیر از آن دل که پر نشد جایش

بخدا چیز دیگرم کم نیست

کو دلم کو دلی که برد و نداد

غارتم کرده داد میخواهم
دل خونین مرا چکار اید
دلی آزاد و شاد میخواهم

دگرم آرزوی عشقی نیست

بیدلان را چه آرزو باشد

دل اگر بود باز می نالید

که هنوزم نظر باو باشد

او که از من برید و ترکم کرد

پس چرا پس نداد آن دل را

وای بر من که مفت بخشیدم

دل آشفته حال غافل را ...

 

 
.:: ::.
 
باغ مهربانی
نویسنده افشین  تاریخ ارسال چهار شنبه 3 فروردين 1390 در ساعت 20:19

باغ مهربانی ام کجاست؟
از درخت تنهایی پرسیدم لبخندی زد و گفت :باغ چیست
از پرندهء کوچک دور افتاده ای پرسیدم پر کشیدو گفت:کجاست
از گل رزی پرسیدم مغرورانه گفت:هیج کجا
از باران پرسیدم عاشقانه گفت:افسوس
از تو پرسیدم آگاهانه گفتی:نمی دانم
از خودم پرسیدم ...
موجی در درونم شعله ور شد ،اشک در چشمانم لغزید،

دستهایم لرزید و صدا در گلویم زمزمه کرد آنجا
و من بی اختیار سوی اشارهء انگشتم را نظاره میکردم....

 

 
.:: ::.
 
نویسنده افشین  تاریخ ارسال چهار شنبه 3 فروردين 1390 در ساعت 20:11

 

رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود

این عشق آتشین پر از درد بی امید

در وادی گناه و جنونم کشانده بود

رفتم که داغ بوسه پر حسرت ترا

با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم

رفتم که نا تمام بمانم در این سرود

رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم

رفتم ‚ مگو ‚ مگو که چرا رفت ‚ ننگ بود

عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما

از پرده خموشی و ظلمت چو نور صبح

بیرون فتاده بود یکباره راز ما

رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی

رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان

فارغ شوم کشمکش و جنگ زندگی

من از دو چشم روشن و گریان گریختم

از خنده های وحشی طوفان گریختم

از بستر وصال به آغوش سر هجر

آزرده از ملامت وجدان گریختم

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز

دیگر سراغ شعله آتش زمن مگیر

می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم

مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر

روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش

در دامن سکوت بتلخی گریستم

نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها

دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم

 
.:: ::.
 
نویسنده افشین  تاریخ ارسال سه شنبه 2 فروردين 1390 در ساعت 13:12

هرگز دستي را نگير وقتي قصد شکستن قلبش رو داري هرگز نگو براي هميشه وقتي ميدوني جدا ميشي هرگز نگو دوست داري اگر حقيقتا به آن اهميت نميدي درباره احساست سخن نگو اگر واقعا وجود نداردهرگز به چشماني نگاه نکن وقتي قصد دروغ گفتن داري هرگز سلامي نده وقتي ميدوني خداحافظي در پيشه به کسي نگو تنها اوست وقتي در فکرت به ديگري فکر ميکني قلبي را قفل نکن وقتي کليدش رو نداري 

 
.:: ::.
 
نویسنده افشین  تاریخ ارسال سه شنبه 2 فروردين 1390 در ساعت 13:12


 

اي کاش آسمان حرف کوير را درک مي کرد و اشک خود را نثار گونه هاي خشک او مي کرد ! اي کاش واژه ي حقيقت آنقدر با دلها صميمي بود که براي بيانش نيازي به شهامت نبود ! اي کاش دلها آنقدر خالص بود که دعاي قلب بعد از پايين آمدن دستها مستجاب مي شد ! اي کاش پروانه عشق را در سوختن شمع مي ديد و او را باور مي کرد ! اي کاش با هم بودن معني عاطفه را درک مي کرد !!!  

 
.:: ::.
 
نویسنده افشین  تاریخ ارسال سه شنبه 2 فروردين 1390 در ساعت 13:11

آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی، آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی، آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ، آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی، آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ، می خواهم بدانم، دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟ . بسوی کدام قبله نماز می گزاری که دیگران نگزارده اند 

 
.:: ::.
 
نویسنده افشین  تاریخ ارسال سه شنبه 2 فروردين 1390 در ساعت 13:11

 آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم
نه به فکرم که رشته پاره کنم
نه بر آنم که از تو بگریزم
همه ذرات جسم خاکی من
از تو ای شعر گرم در سوزند
آسمانهای صاف را مانند
که لبالب ز باده ی روزند
با هزاران جوانه میخواند
بوته نسترن سرود ترا
هر نسیمی که می وزد در باغ
می رساند به او درود ترا
من ترا در تو جستجو کردم
نه در آن خوابهای رویایی
در دو دست تو سخت کاویدم
پر شدم پر شدم ز زیبایی
پر شدم از ترانه های سیاه
پر شدم از ترانه های سپید
از هزاران شراره های نیاز
از هزاران جرقه های امید
حیف از آن روزها که من با خشم
به تو چون دشمنی نظر کردم
پوچ پنداشتم فریب ترا
ز تو ماندم ترا هدر کردم
غافل از آنکه تو به جایی و من
همچو آبی روان که در گذرم
گمشده در غبار شون زوال
ره تاریک مرگ می سپرم
آه ای زندگی من اینه ام
از تو چشمم پر از نگاه شود
ورنه گر مرگ بنگرد در من
روی اینه ام سیاه شود
عاشقم عاشق ستاره صبح
عاشق ابرهای سرگردان
عاشق روزهای بارانی
عاشق هر چه نام توست بر آن
می مکم با وجود تشنه خویش
خون سوزان لحظه های ترا
آنچنان از تو کام میگیرم...
 

 
.:: ::.
 
نویسنده افشین  تاریخ ارسال سه شنبه 2 فروردين 1390 در ساعت 13:10

آه ای مردی که لبهای مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ای

هیچ در عمق دو چشم خامشم

راز این دیوانگی را خوانده ای
هیچ می دانی که من در قلب خویش

نقشی از عشق تو پنهان داشتم

هیچ می دانی کز ای عشق نهان

آتشی سوزنده بر جان داشتم

گفته اند آن زن زنی دیوانه است

کز لبانش بوسه آسان می دهد

آری اما بوسه از لبهای تو

بر لبان مرده ام جان میدهد

هرگزم در سر نباشد فکر نام

این منم کاینسان ترا جویم بکام

خلوتی می خواهم و آغوش تو
خلوتی می خواهم و لبهای جام

فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر
ساغری از باده ی هستی دهم

بستری می خواهم از گلهای سرخ

تا در آن یک شب ترا مستی دهم

آه ای مردی که لبهای مرا

از شراربوسه ها سوزانده ای

این کتابی بی سرانجامست و تو

صفحه کوتاهی از آن خوانده ای
...

 

 
.:: ::.
 
نویسنده افشین  تاریخ ارسال سه شنبه 2 فروردين 1390 در ساعت 13:9

در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمیاید

اندوهگین و غمزده می گویم

شاید ز روی ناز نمی اید

چون سایه گشته خواب و نمی افتد

در دامهای روشن چشمانم

می خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه های نبض پریشانم

مغرور این جوانی معصوم

مغرور لحظه های فراموشی

مغرور این سلام نوازشبار

در بوسه و نگاه و همآغوشی

می خواهمش در این شب تنهایی

با دیدگان گمشده در دیدار

با درد ‚ درد سکوت زیبایی

سرشار ‚ از تمامی خود سرشار

می خواهمش که بفشردم بر خویش

بر خویش بفشرد من شیدا را

بر هستیم به پیچد ‚ پیچد سخت

آن بازوان گرم و توانا را

در لا بلای گردن و موهایم

گردش کند نسیم نفسهایش

نوشد بنوشد که بپیوندم

با رود تلخ خویش به دریایش

وحشی و داغ و پر عطش و لرزان

چون شعله های سرکش بازیگر

در گیردم ‚ به همهمه ی در گیرد

خاکسترم بماند در بستر

در آسمان روشن چشمانش

بینم ستاره های تمنا را

در بوسه های پر شررش جویم

لذات آتشین هوسها را

می خواهمش دریغا ‚ می خواهم

می خواهمش به تیره به تنهایی

می خوانمش به گریه به بی تابی

می خوانمش به صبر ‚ شکیبایی

لب تشنه می دود نگهم هر دم

در حفره های شب ‚ شب بی پایان

او آن پرنده شاید می گرید

بر بام یک ستاره سرگردان...
 

 
.:: ::.
 
نویسنده افشین  تاریخ ارسال سه شنبه 2 فروردين 1390 در ساعت 13:5

 

اوج خواهم گرفت ودور خواهم شد

جسمم میماند اما روحم...در اوج آسمانهاست

پرواز چه زیباست

آسمان نیلگون زمین سبز

ای زمینیها پرواز را به خاطر بسپارید

روح من خواهان رفتن است

اما جسمم قفسیست برای روحم

سالهاست زندانی جسمم هستم ای جسم...

رهایم کن... از بند اسارت رهایم کن...
 

 
.:: ::.
 
ظلمت
نویسنده افشین  تاریخ ارسال سه شنبه 2 فروردين 1390 در ساعت 13:4

چه گریزیست ز من ؟
چه شتابیست به راه ؟
به چه خواهی بردن
در شبی این همه تاریک پناه ؟

مرمرین پله آن غرفه عاج
ای دریغا که زما بس دور است

لحظه ها را دریاب

چشم فردا کور است

نه چراغیست در آن پایان

هر چه از دور نمایانست

شاید آن نقطه نورانی

چشم گرگان بیابانست

می فرومانده به جام

سر به سجاده نهادن تا کی ؟

او در اینجاست نهان
می درخشد در می

گر بهم آویزیم
ما دو سرگشته تنها چون موج
به پناهی که تو می جویی خواهیم رسید

اندر آن لحظه جادویی اوج !
 

 
.:: ::.
 
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...
نویسنده افشین  تاریخ ارسال سه شنبه 2 فروردين 1390 در ساعت 13:4

و این منم
زنی تنها

در آستانه ی فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین

و یأس ساده و غمناک آسمان

و ناتوانی این دستهای سیمانی

زمان گذشت

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

چهار بار نواخت

امروز روز اول دیماه است

من راز فصل ها را میدانم

و حرف لحظه ها را میفهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاک ‚ خاک پذیرنده

اشارتیست به آرامش

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

در کوچه باد می اید

در کوچه باد می اید

و من به جفت گیری گلها می اندیشم

به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون

و این زمان خسته ی مسلول
و مردی از کنار درختان خیس میگذرد

مردی که رشته های آبی رگهایش

مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش

بالا خزیده اند

و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را

تکرار می کنند

ــ سلام

ــ سلام
و من به جفت گیری گلها می اندیشم
در آستانه ی فصلی سرد

در محفل عزای اینه ها

و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ

و این غروب بارور شده از دانش سکوت

چگونه میشود به آن کسی که میرود این سان

صبور

سنگین

سرگردان

فرمان ایست داد ...

 

 
.:: ::.
 
جنون
نویسنده افشین  تاریخ ارسال سه شنبه 2 فروردين 1390 در ساعت 13:3

دل گمراه من چه خواهد کرد
با بهاری که میرسد از راه ؟
یا نیازی که رنگ میگیرد
درتن شاخه های خشک و سیاه ؟
دل گمراه من چه خواهد کرد ؟
با نسیمی که میترواد از آن
بوی عشق کبوتر وحشی
نفس عطرهای سرگردان؟
لب من از ترانه میسوزد
سینه ام عاشقانه میسوزد
پوستم میشکافد از هیجان
پیکرم از جوانه میسوزد
هر زمان موج میزنم در خویش
می روم میروم به جایی دور
بوته گر گرفته خورشید
سر راهم نشسته در تب نور
من ز شرم شکوفه لبریزم
یار من کیست ای بهار سپید ؟
گر نبوسد در این بهار مرا
یار من نیست ای بهار سپید
دشت بی تاب شبنم آلوده
چه کسی را به خویش می خواند ؟
سبزه ها لحظه ای خموش خموش
آنکه یار منست می داند
آسمان می دود ز خویش برون
دیگر او در جهان نمی گنجد
آه گویی که این همه آبی
در دل آسمان نمیگنجد
در بهار او زیاد خواهد برد
سردی و ظلمت زمستان را
می نهد روی گیسوانم باز
تاج گلپونه های سوزان را
ای بهار ای بهار افسونگر
من سراپا خیال او شده ام
در جنون تو رفته ام از خویش
شعر و فریاد و آرزو شده ام
می خزم همچو مار تبداری
بر علفهای خیس تازه سرد
آه با این خروش و این طغیان
دل گمراه من چه خواهد کرد ؟
 

 
.:: ::.
 
عناوین آخرین مطالب بلاگ من


صفحه قبل 1 ... 10 11 12 13 14 ... 45 صفحه بعد

 
 
 

  .:: Design By : Afshin Zehtab ::.